الف:«مذهب»،تلاش انسانی است«به هست آلوده»،تا خود را پاک سازد،و از خاک به خدا بازگردد؛طبیعت و حیات را که «دنیا»*می بیند،«قداست» بخشد،و «اُخری» کند.چه،قدس،به گفتهء دورکهیم،فصل مذهب است و شاخصهء جوهری آن.
*«دنیا» و «اُخری» در اینجا دو صفت است،نه اسم دو اقلیم جغرافیائی مشخّص و همسایه.هرچه پست است و زشت و اندک و فاقد روح و تعالی و معنی و آلودهء ابتذال،دنیا است و آن چه زیبا و خوب و جاوید و مملوّ از حقیقت و معنی و علوّ و جلال،اُخری.هرچه نزدیک است و دمِ دست و نازل و «سودمند»،دنیا؛و آن چه برتر و دورتر و متعالی و «ارزشمند»،اُخری.
ب:«عرفان»،تجلّی التهاب فطری انسانی است،که خود را این جا غریب می یابد،و با بیگانگان،که همهء موجودات و کائناتند،هم خانه.بازی است که در قفسی اسیر مانده،و بی تابانه،خود را به در و دیوار می کوبد،و برای پرواز،بی قراری می کند،و در هوای وطن مألوف خویش،می کوشد تا وجود خویش را نیز،که مایهء اسارت او است،و «خود حجاب خود شده است»،از میان برگیرد.
پ:«هنر»،تجلّی روحی است،که هرچه هست،سیرش نمی کند،و هستی را در برابر خویش،اندک می یابد و سرد و زشت؛و حتّی به گفتهء سارتر،احمق!و عاری از معنا و فاقد روح و احساس.و او اضطراب و تلخکامی صاحبدلی بلندپرواز و اندیشمندی بزرگ و سرمایه دار معنی و احساس و معرفت را دارد،که در انبوه مردمی بی درد و بی روح و پست و خوش،گرفتار آمده است؛و خود را با دیگران همه،جز با خویشتن،تنها می یابد؛و با این زمین و آسمان و هرچه در این میان است،بیگانه.
و هنر،زادهء بینشی چنین بیزار و احساسی چنین تلخ از هستی و حیات،می کوشد،تا آن را تکمیل کند؛آن چه را «هست»،به آن چه «باید باشد» نزدیک سازد؛و بالأخره،به این عالم،آن چه را ندارد،ببخشد.
ادامه دارد...